نایت اسکینتتjjjjj
 هرکس زخمه دستم را دید پرسید چرا با خودت چنین کردی؟
اما
هیچکس زخمهای بزرگ دلم را ندید تا بگوید چرا با تو چنین کردند؟؟؟!!!!!!

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 9 / 3 / 1394برچسب:, توسط دل خراش

 

 

 

دوسش دارم ...اونم میگه دوسم داره...........اما ....اگه بقیه بزارن

 

یک فلاسک چای و یک رودخانه که اعتماد به نفسش از دریا بیشتر است و تنها یک دوربین ، تنها برای اینکه گرفته باشمت یک سکانس در آغوشم …
اینست تمام دغدغه های مردی که از وصیت کردن بدش می آید !

خدایا…

می دونی….؟؟!!

کنارم باش که جز تو فریاد رسی  نیست

 

 خوابم نمیبرد...

خوابم نمیبرد...

 به هیچ چیز فکر نمیکنم...

                       جز " او "

و میدانم که خواب است...

و قبل از بسته شدن چشمهایش به همه چیز فکر کرده است... 

           
                        جز " من "......!!!




 

با احتیــــــــــــاط بخوانید


متــن ها لغزنده است

بسکه سطــــر به سطــــر باریـــــدم و نوشتـــــــــــــم ...

 

 

 

عـزیـز دلـم ...

چـه تـفـاوتـی مـی کـنـد آنـسـوی دنـیـا بـاشـیـم

یـا فـقـط ...

چـنـد کـوچـه آن طـرف تـر ؟!

پـای عـشـق کـه در مـیـان بـاشـد ،

 دلـتـنـگـی دمـار آدم را درمـی آورد....!

 

 

 

 

اگر گفتی
چگونه می شود مُرده ای را زنده کرد؟
فرض کن من مُرده ام!
حالا بخند ….

 

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

این روزها اشکهایم با دلم دست به یکی کرده اند

 

دلم تنگ میشود و اشکهایم سرازیر

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

 

 

بزرگترین شادی زندگیم این است که...

هیچکس نمیداند تا چه حد غمگینم...

 

 

 

 

 

 گاهی یک نفر

با نفس هایش ،

با نگاهش ،

با کلامش ،

با وجودش ،

با بودنش ..

بهشتی میسازد از این دنیا برایت

که دیگر بدون او،

بهشت واقعی را هم نمیخواهی

 

 

 دلهای پاک خطا نمیکنند، سادگی میکنند... و امروز سادگی پاکترین خطای دنیاست

دلتنگیم" را برایت با مداد کودکیم مینویسم، "بچگی ام" دروغ نمی گوید

 

 از امروز هر دو سردتر میشویم هم من... هم هوا

 

 آخر تنهايي است تنها قدم زدن در پاييز...

دلتنگ که میشم...

چشمامو میبندم...

وفکر میکنم.....

که تو پیشمی....

هیچکس با من نیست...مانده ام تا به چه اندیشه کنم...

مانده ام در قفس تنهایی...در قفس میخوانم چه غریبانه.شبیست شب تنهایی من

 به یه جایی میرسی که برای خیلی چیزا دیگه نه کَل کَل میکنی نه تلاش !

فقط میگی بیخیال !

 

 از من نرنــــــــــج … نه مغــــــرورم نه بی احســـــاس فقط خســــته ام … خسته از اعتــــــمادهای بیــــجا .

 . تنهایی یعنی: نه خودش هست که از تنهایی درت بیاره نه فکرش اجازه میده تنهاییت رو با کسی دیگه پر کنی …

تنهایى ، با ارزشه !
چون خالی از انسانهاى بى ارزشه . .

وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک “به من چه” پاسخ میگیری
“به کسی چه” که چقدر تنهایی …؟

 

 من می بافم تو می بافی

من برای تو کلاه تا سرت گرم شود

تو برای من دروغ تا دلم گرم شود!!!

 

 هرکس زخمه دستم را دید پرسید چرا با خودت چنین کردی؟
اما
هیچکس زخمهای بزرگ دلم را ندید تا بگوید چرا با تو چنین کردند؟؟؟!!!!!!

وقتی تو حرفهایم را نمیخوانی

چه تفاوتی دارد که حرف دلم را بنویسم

یا از دفتربغل دستی ام کپی

کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 دستانم را محكــم تر بگيـر...! 
من هنوز هم نـمي خواهم تــو را... 
به دسـت خاطرات لــعنـتـي بسپـارم

 

عشقم این جمله رو بهم گفت ورفت:

بدرقه اش کن شاید با دیگری خوش تر باشد. مگر خوشی هایش آرزویت نبود؟؟

 ]

 

یه وقتا دلت طوری تنگ میشه که مغزت کاملا فلج میشه

بدی هاش یادت میره

نامردیش یادت میره

بی محبتی و رفتارسرد و تلخش یادت میره

وقتی با بیرحمی تنهات گذاشت یادت میره

فقط میگی خدایا یه دقیقه ببینمش این دل واموندهآروم شه...!

 

 می دونست دلم اسیره ولی رفت / می دونست گریه ام می گیره ولی رفت
می دونست تنهایی سخته، می دونست / می تونست باهام بمونه، نتونست
می دونست دلم شکسته ولی رفت / غم اون تو دل نشسته ولی رفت

 می زند باران نفرت بر پشت شیشه / حکم قلبم را نوشتن تنهایی تا به همیشه


می خوابم تا فراموش کنم رفته ای ولی صبح تنهایی بیدارم می کند!

 

 میزنم کبریت بر تنهایی ام / تا بسوزد ریشه بیتابی ام
میروم تا هر چه غم پارو کنم / خانه ام را باز هم جارو کنم

 

 

برف می‏بارد، به آخر خیابان رسیده‏ام، پشت سرم را نگاه می‏کنم

و رد پای تنهایی ام را می ببینم که از دوردستها شروع شده است

چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است...

شرم دارم که شکایت کنم از تنهایی.................

 

در شب بی کسی ام، یاد تو مهتاب من است

 

 جان غمگین، تن سوزان، دل شیدا دارم
آنچه شایسته عشق است مهیا دارم
سوزدل، خون جگر، آتش غم، درد فراق
چه بلاها که ز عشقت من تنها دارم

 آدمهای خوب از یاد نمیرن، از دل نمیرن، از ذهن نمیرن!
ولی زودتر از اینکه فکرش رو بکنی از پیشت میرن!

آره من اونم که گفتم واسه چشم تو دیوونم
آره من قول داده بودم تا تهش باهات بمونم
ولی پس دادی نگامو زیر رگبار غرورت
من فقط یه کم شکستم ، خوب نگام کنی همونم

ﺁﻏــــــــﻮﺵ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩارم

ﮐﻪ ﺑــــــــﻮﯼ “ﺑﯽ ﮐﺴﯽ” ﺑﺪﻫــــــــﺪ

ﻧﻪ ﺑــــــــﻮﯼ “ ﻫــــــــﺮ ﮐﺴﯽ ”(مثل آغوش تو عشقم)

 گناه من گناه بی گناهیست
تمام هستی ام غرق سیاهیست
به هر کس دل دادم بی وفا شد
چو پابندش شدم از من جدا شد

 

 دست من گیر که این دست همان است که من
بارها در غم هجران تو بر سر زده ام

 با اینکه از تنهایی میترسم، اما دوست دارم توی قلب تو تنهای تنها باشم!

 

سایت عکس, سایت کارت پستال, عاشقانه ترین کارت پستال ها, روزگذر ,عکس, عکس عاشقانه, عکس های عاشقانه جدید, گالری عکس روزگذر , کارت عاشقانه, کارت پستال, کارت پستال عاشقانه جدید , سایت روزگذر , کارت پستال عاشقانه متن دار

 شاید قانون دنیا همین باشد...

تو صاحب آرزویی باشی که شیرینی تعبیرش با دیگریست...

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازدهنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و برای خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تيمارستان انداختنت

ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!!ا
 

عاشقانه

 

دختر :شنیدم داری ازدواج می کنی ..مبارکه..خوشحا­ل شدم شنیدم..
پسر :مرسی..انشااله قسمت شما!!
دختر:می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام??
پسر:چی می خوای??
دختر:اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو بذاری روش??
پسر:چرا??می خوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم??
دختر:نه..آخه دخترا عاشق باباهاشون می شن..می خوام بفهمی چقدر عاشقت بودم..♥♥♥

 مشهد امام رضا(ع)
اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ

چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .

حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .

ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.

این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …

این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.

حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .

تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟

من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.

یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.

براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .

کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .

چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….

تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش

بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.

همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …

وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار

تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از ۵دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .

ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟

نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.

پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .

ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …

دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.

نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .

چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟

نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …

گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو

تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.

-
ببخشید فرخنده خانم ؟

-
بله خودم هستم !شما؟

من ریحانه هستم خواهر حمید

آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.

-
راستش….

چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….

آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(عومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .

خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :

امام رضا سلام

ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …

اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …

ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود

حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید...

 

صدای قــلــــب نیست ...

صدای پای تو است كه شب ها در سینه ام می دوی ....!!

كافیست كمی خسته شوی .....

كافیست كمی بایستی ....!

خدایا!

از تو دلگیرم

گفته بودی

حق انتخاب داری

پس چرا

انتخابم کنار دیگریست؟

 

 جملات زیبا گیله مرد

 

من ماندم و حلقه طنابی در مشت      بارفتن تو به زندگی کردم پشت

 

بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت

 

یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه … دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه … پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد … دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : “اگه یه روز ترکم کنی میمیرم …”

 

 

گفتی قیدت را بزنم اما ندانستی که دوست داشتن من از اول هم بی قید و شرط بود !

 

 باخیال توبه سر بردن اگر هست گناه، باخبرباش که من غرق گناهم هرشب

 

برای تو می نویسم ، شاید این و تو بخونی
 اخه احساسی که داشتم، تو واسم، یعنی همونی
 وقتی دیدم که تو رفتی، اتشی شد توی قلبم
 به خودم گفتم بسوزو ، نمی دونی که چه کردم
 من دیگه حسی ندارم، نه دیگه حالی نمونده
 همه حرفای دل من ، مثل سنگ رو دلم مونده
 بقضی که خاموش نمیشه وقتی تورو به یاد میاره

 نزدیکترین به من اشکهای روی گونه هامه
آنقدر مرا دوست دارند که هر جوری باهاشون رفتار میکنم
باز بر می گردند و آنقدر مرامی بوسندکه گونه هایم خیس می شود
تنها چیزی که گلویم را ناز میکنه وتنهاییم را می شکند بغضمه
که روزی صد بار می شکند
تنها صدایی که تو گوشم زمزمه میکنه صدای هق هق گریه هامه
که شب و روز توی گوشم لالایی میخونه تا بخوابم

 

شاید دیگه نباشد باورش کنی

ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻭﻟﯿﻦ
ﻧﻔﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻘﺪﯾﻤﺖ ﮐﻨﻢ . ﺩﺧﺘﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ
ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ…
ﺣﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ . ﻧﯿﺎﺯ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺩﺍﺷﺖ… ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺧﺒﺮﯼ
ﻧﺒﻮﺩ .. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ
ﻗﻠﺒﺘﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻓﺪﺍ ﮐﻨﯽ ..ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ
ﺣﺮﻓﺎﺕ .. ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪﯼ… ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺯﻧﺪﻩ
ﻧﺒﺎﺷﻢ .. ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ…
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .. ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺷﺪﻩ. ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯿﺪ… ﺩﺭﺿﻤﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎﺳﺖ !…
ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻢ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﮐﺖ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﺑﺎﺯﺵ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ . ﺍﺯ
ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺳﺮ ﻧﺰﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﻫﺮﮔﺰ
ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﻤﻮ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ… ﭘﺲ ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺑﺪﻡ… ﺍﻣﯿﺪﻭ ﺍ ﺭﻡ ﻋﻤﻠﺖ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺁﻣﯿﺰ ﺑﺎﺷﻪ ( ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ )
ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ ..ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ..ﺍﻭﻥ ﻗﻠﺒﺸﻮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ
ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ..
ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺳﻢ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮏ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺟﺎﺭﯼ
ﺷﺪ… ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻡ…

 

كاش تمام دنيا دست تو بود 

اما ذره اي از دنياي من دست تو نبود !

 

 

زندگی میکنم  . . .

حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!!

چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد

بگذار هر چه از دست میرود برود

من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد

حتی زندگی را . . . !

 

 * عــاشـــق نــامــرد و گــدای عـــشــق مــبــاش *

 

 يادت باشه دل تخته سياه نيست كه هر كي اومد 

اسمش رو روش بنويسه و هر كس هم كه رفت 

اسمش رو به راحتى پاك كنه

 

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 14 / 5 / 1393برچسب:, توسط دل خراش

صفحه قبل 1 صفحه بعد